هزاران درِ بسته

خاکسترها بر آب می‌رقصند. تولدی دیگر. سال ۲۰۱۰ است. زنی از راه دور آمده، به اصفهان، آمده تا بر پل خواجو بایستد. گویی با خود می‌گوید: «جان تو اینجا بود عزیزم. تنت اما خیلی دور. سوزاندمش تا همان‌طور که آرزویش را داشتی، خاکسترت را بر آب دهم.» همه خاموش بودند.…

ادامه

هول هَوو

وهمناک‌ترین دیگری. اندوه نداشتن فردیت. با دیگری جمع شدن در فردی‌ترین لحظه‌ی وجود. نفس کشیدن با خیال چیزی که نفسش مخلوط نفس‌های هم‌نفست می‌شود. هوو این دیگریِ گداخته، دیگری تحمل‌نشدنی. در کدام کوچه، کدام بنا، کدام محله، کدام مجلس می‌شود دنبال زن‌های آشوب‌زده‌ای گشت که فکرشان در تصرف حضور دیگری…

ادامه

لولا، دختر پولونیا

چشم‌های خاکستری‌اش تر می‌شود، سؤال را که می‌شنود. چشم‌هایی که یادآور لولای ‌سرزمین گوجه‌های سبز است. تنش سال‌هاست از سرمای سیبری فاصله گرفته اما قلبش هنوز سرد و لرزان است: «نمی‌خواهم به گذشته فکر کنم. یاد گذشته شکنجه‌ام می‌دهد.» بریده‌بریده کلمات را ادا می‌کند: «بارها از همه‌جای دنیا آمدند از…

ادامه

آتشِ فراموشی بر تن نفت‌سفید

در هر خانه شعله‌ای می‌سوزد، شب‌ها، شهر نمایش پرشکوه شعله‌ها می‌شود، همچون خاطره‌ی بیوه‌زنی از جشن شب عروسی‌اش. مرد کت‌وشلواری شهر همراه ما می‌آید: «اینجا گاز شهری وجود ندارد. اینها علمک‌های گازی هستند؛ گازی که در سطح شهر پراکنده است، باید بسوزد.» این علمک‌ها تنها نشان از وجود نفت در…

ادامه