اولین باری که دیدمش یک بعدازظهر داغ اواخر خرداد ۵۲ بود. تازه امتحانات نهایی دبیرستان را تمام کرده بودم و داشتم آمادهی کنکور میشدم. برادر بزرگم را با پیکان کِرِمرنگش از دانشکدهی پلیتکنیک رسانده بود دَمِ در، و تشنه بود، و آب خواسته بود. پارچ آبیخ را که برایشان بردم…
ادامه