باد نازکی افتاده میان پرهای سفید و ازحالرفتهی مرغهایی که توی وانتبار آبیرنگ ولو شدهاند. درهم و تلنبار. وانت کنار…
خون آرامآرام میغلتید و نقش میانداخت میان شلوغی و هیاهویی که آن بیرون در زاویه برپا بود؛ روی سنگهای زمین…
وقتی میان نارنجیِ چرکیِ غروب و سیاهیِ بورشدهی شب آخرین مرحلهی سفرهی زنانهی به پایان میرسد، جوانترها میروند، بالای شصتسالهها…
دست از این صورت اگر بردارد، زیر نور چراغ برق، چشمهایش میدرخشد و خطی زیر لبش برق میزند. جای زخم…