غروب جمعه، پنجم دیماه ۸۲، سوگمندانهترین اختتامیهی تمام جشنوارههای تئاتر جهان در سیرجان برگزار شد با یک سینی پر از شمعهای روشن روی صحنه؛ بهیاد جانباختگان زلزلهای که هنوز ابعاد واقعیاش برای هیچکس روشن نبود. بداقبالترین برگزیدههای تاریخ پاهایشان برای رفتن روی سن یاری نمیکرد. بیسروصدا میرفتند جایزهشان را میگرفتند …
بیشتر بخوانید »رویا و کابوس توأمان
بچهها زیر آوارند. میداند کجا. از رنگ سرخ پتویی که گوشهاش از لابهلای چوب و آهن و خاک بیرون زده میتواند حدس بزند کجا هستند، اما دستها جان ندارد که خاک را کنار بزند، تن بچهها را بیرون بکشد و پسرها را از سنگینی سقف و دیواری که بر سرشان …
بیشتر بخوانید »بازی مخالفخوانی با عمو مسعود
بیرودربایستی باشیم؛ مسعود مهرابی فردی بسیار تلخ بود. کسیکه بارها شنیده بودم افراد برای ورود به اتاقش ترس دارند. البته و پس از مرگ او، مردمان مرثیهسرا و اسطورهسازمان شاید آن لحظات را فراموش کردند و فقط در مدح او گفتند و نوشتند و همیشه دلم میخواست فریادی بزنم که، …
بیشتر بخوانید »عکس از طبیعت انتقام گرفت
چگونه وارد کار مطبوعاتی شدی؟ سال ۳۳ در فتوپالاس کار میکردم که مرکز توزیع عکس خبری در مطبوعات بود. فتوپالاس آنزمان عکسهای مجلات «امید ایران»، «کاوه»، «سپید و سیاه»، «روشنفکر»، «تهرانمصور» و مطبوعات دیگر را تدارک میکرد. یعنی مجلهها به فتوپالاس عکس سفارش میدادند و عکاسان این مؤسسه عکسهای لازم …
بیشتر بخوانید »قصهی غمانگیزی که از یاد رفت
در مسجد حجتابنالحسن (ع) و ختم همسر و دخترش، بعد از چند سال باقر زرافشان را دیدم. پیش از آن، از امریکا که برگشتم، روزی او را با بلوری و محمد دهقانی دیده بودم. همان باقری بود که در یاد داشتم. بگو و بخند، رک، شوخوشنگ و چاقتر از پیش. …
بیشتر بخوانید »